مسابقه در انگلیسی می شود Match (مَچ) البته Competition (کامپِتیشِن) و Race (رِیس) هم استفاده می شود که البته مچ رایج تر است. مسابقه دادن هم همون to compete هست مثلا بخواین بگین من در مسابقه اول شدم به انگلیسی باید گفت I won the race یا I won the match. مسابقه تلویزیونی به انگلیسی میشه TV competition و مسابقه ورزشی به انگلیسی میشه sports competition یا مسابقه کشتی میشه wrestling competition و مسابقه دو به انگلیسی میشه running match یا running competition. در این مطلب هم معنی ها، روش استفاده در جمله و نکات دیگر را یاد خواهیم داد.

مسابقه در انگلیسی – چند تعریف و کاربرد دیگر Match

1-A sports competition or event in which two people or teams compete against each other:    یک رویداد یا مسابقه ورزشی که در آن دو نفر یا یک تیم با هم رقابت می کنند/ بازی

  • a tennis match   مسابقه تنیس
  • a football/cricket match   مسابقه فوتبال/ کریکت
  • We won/lost the match.   ما مسابقه را بردیم/ باختیم
  • Liverpool have a match with (= against) Blackburn next week.   لیورپول هفته آینده با بلکبرن بازی خواهد کرد

کلمات و عبارات مرتبط

  • battle   نبرد/ رقابت
  • be a game of two halves   در گزارش فوتبال منظور زمانی است که یک تیم در یکی از نیمه های بازی بهتر عمل می کند
  • beauty contest   مسابقه زیبایی
  • beauty pageant   مراسم دختر شایسته
  • benefit match   بازی بزرگداشت یا خیریه
  • competition   رقابت
  • contest   رقابت
  • debate   مناظره / بحث
  • invitational   مسابقات فراخوانی
  • knockout   ضربه فنی/ شکست
  • nip and tuck  مسابقه ای که نتیجه مشخصی ندارد / رقابت تنگاتنگ (اصطلاح)
  • pageant   مراسم مجلل
  • postseason   بعد از پایان فصل
  • premiership   اولویت
  • preseason   قبل از پایان فصل
  • quiz   امتحان
  • rematch   مسابقه برگشت

2- A short, thin stick made of wood or cardboard and covered with a special chemical at one end that burns when rubbed firmly against a rough surface:   یک تکه چوب باریک و کوتاه که مقوای جعبه کاغذی اش در یک طرف با مواد شیمیایی خاصی پوشانده شده و وقتی محکم روی سطحی خشن می کشید ، آتش می گیرد

  • a box of matches   یک جعبه کبریت
  • You should always strike a match away from you.   تو باید همیشه کبریت را به سمت بیرون خودت بکشی
  • He was fined for dropping a match on the pavement.   او برای انداختن چوب کبریت در پیاده رو جریمه شد
  • She lit the fire with a match.   او آتش را با کبریت روشن کرد

کلمات و عبارات مرتبط

  • heater   بخاری
  • patio heater   بخاری حیات خلوت یا پاسیویی
  • potbellied stove   اجاق شکم دار (میان گرد)
  • retort   ظرف تقطیر
  • safety match   کبریت بی خطر
  • smelter   کوره ذوب
  • wood stove   اجاق چوبی

3- A person or thing that is equal to another person or thing in strength, speed, or quality.   شخص یا چیزی که با شخص یا چیز دیگر از نظر توانایی ، سرعت یا کیفیت برابر است

  • a chip off the old block   کپی برابر اصل (اصطلاح)
  • a meeting of minds توافق طرفین (اصطلاح)
  • a tough / tricky, etc. customer  کسی که سخت می شود با او جور شد
  • be cast in the same mould   شباهت بسیار زیاد از نظر شخصیتی
  • be of like mind تشابه عقیده
  • birds of a feather flock together  کبوتر با کبوتر ، باز با باز (اصطلاح)
  • birds of a feather   چند نفر که سلیقه مشابهی دارند
  • dead ringer   همزاد / سیب از وسط نصف شده
  • doppelgänger   همزاد
  • double   جفت
  • meeting   اجماع / گردهمایی

4 – something that is similar to or combines well with something else:   چیزی که به یک چیز دیگر شبیه است یا به خوبی با آن ادغام می شود

  • The curtains look great – they’re a perfect match for the sofa.   پرده ها عالی به نظر می رسند، آن ها با مبلمان به خوبی هماهنگ و سِت شده اند
  • If two people who are having a relationship are a good match, they are very suitable for each other:   اگر دو نفری که با هم رابطه دارند، جور و مَچ هستند ، یعنی برای هم مناسب هستند
  • Theirs is a match made in heaven ( = a very good relationship ).   رابطه آن ها خیلی خوب است
  • These shoes are a perfect match for my bag.   این کفش ها با کیفم خیلی جور و سِت هستند

word image 46

کلمات و عبارات مرتبط

  • matched   مطابق/ تطبیق یافته
  • coordinate   هماهنگ کردن
  • coordinated   هماهنگ
  • coordination   هماهنگی
  • go with sth   به چیزی آمدن / جور در آمدن
  • incongruence   ناسازگاری
  • marry   ازدواج کردن
  • marry up (sth)   با هم جفت و جور کردن
  • match sth up   با چیزی مطابقت داشتن

Match به عنوان فعل

1-To be as good as someone or something else:   برابر بودن / جور کردن

  • It would be difficult to match the service this airline gives its customers .   جور کردن سرویسی که این هواپیمایی به مشتریانش می دهد، سخت خواهد بود
  • The government has promised to match the money raised by the charity pound for pound.   دولت قول داده است که تومان به تومان پول جمع آوری شده توسط خیریه را جور کند
  • The severity of the punishment should match the seriousness of the crime.   شدت مجازات باید با شدت جرم مطابقت داشته باشد
  • The teams were evenly matched until two quick goals from Robson tipped the balance in favor of England.   دو تیم برابر بودند تا این که دو گل زود هنگام رابسون تعادل را به نفع انگلیس به هم زد

کلمات و عبارات مرتبط

  • accord with sth   مطابقت داشتن با چیزی
  • align   هم تراز کردن
  • asymmetric   غیرمتقارن
  • balance (sth) out/up   مساوی کردن با چیزی / سر به سر کردن
  • balance of power   برابری نیرو ها
  • balanced   متعادل
  • harmonious   متناسب و سازگار
  • harmonization   هماهنگ سازی
  • harmonize   هماهنگ کردن
  • harmony   هارمونی
  • imbalance   عدم تعادل/ ناهماهنگی
  • inharmonious   ناموزون / ناهماهنگ
  • off balance   نامتوازن
  • on an even keel   یکنواخت/ بدون تغییر
  • one man’s loss is another man’s gain  از آب گل آلود ماهی گرفتن/ از بدبختی کسی سود کردن (اصطلاح)
  • realign   ردیف کردن
  • realignment   دوباره ردیف شده

2-If two colours, designs, or objects match, they are similar or look attractive together:   اگر دو رنگ، طرح یا چیز با هم هماهنگ باشند، یعنی مشابهند یا ترکیب جذابی خواهند داشت

  • Do you think these two colours match?   آیا فکر می کنی این دو رنگ به هم می آیند؟
  • Does this shirt match these trousers?   آیا این پیراهن با این شلوار جور است؟
  • A sofa with curtains to match   یک مبل برای ست کردن با پرده ها

3- To be similar to or the same as something, or to combine well with someone or something else:   مشابه یا همانند چیزی بودن یا کسی بودن یا ترکیب خوبی با چیزی یا کسی داشتن

  • The shirt and pants match perfectly.   این پیراهن و شلوار کاملا به هم می آیند
  • Her fingerprints matched the prints that were taken from the crime scene.   اثر انگشتان او با آن هایی که از صحنه جرم گرفته شده، یکی است

4-To be equal to another person or thing in some quality.   برابر بودن با یک شخص یا چیز از نظر کیفی

5-To give or offer the same amount of money as has been given, collected, or offered by someone else:   دادن همان مقدار پول یا قیمتی که یک شخص دیگر جمع یا ارائه کرده است/ مقابله مالی کردن

  • It’s hard for small stores to match supermarket prices.   برای فروشگاه های کوچک مقابله با قیمت های سوپرمارکت ها سخت است

6-to find something that is the same as something else, or goes well with it.   پیدا کردن چیزی که مشابه چیز دیگری است، یا به آن می آید

مثال های بیشتر

  • Such a sequent is not an axiom unless a formula in that matches the facts in exists.   چنین نتیجه ای یک اصل بدیهی نیست، مگر این که فرمولی در آن وجود داشته باشد که با واقعیت های موجود مطابقت داشته باشد
  • When we find that a signature matches a set of words, we analyze the words into stem and affix with that signature.   وقتی می فهمیم که یک امضا با یک سری کلمات مطابقت دارد، کلمات را به صورت ریشه ای آنالیز و به آن امضا مرتبط می کنیم
  • A simple nine – way gate ensured that the routing for the sensor was matched with the correct scaling required for that control function.   یک دروازه 9 طرفه ساده تضمین می کند که مسیریابی حسگر با مقیاس بندی درست؛ مورد نیاز برای عملکرد کنترل مطابقت دارد
  • In contrast, only 3 of the 649 children in the other language groups matched this figure.   در مقابل، فقط 3 کودک از 649 کودک در گروه های دیگر زبان با این رقم مطابقت داشتند
  • Phonemes in words should always benefit from the presence of matching lexical representations.   واج ها در کلمات، باید همیشه با نماد های واژه ای مطابقت داشته باشند
  • Note that wm is 0 when there are no matches at the corresponding position.   دقت کنید که دابلیو ام وقتی هیچ انطباقی در موقعیت مربوطه وجود نداشته باشد ، 0 است