! What a day I had
What a day I had last week. As I was leaving home, I saw that I had a run in my tights so I used some Scotch tape to fix it. Outside it was raining really heavily, so I put on my galoshes and ran to the car. As soon as I got in, I tried to turn on the engine but nothing happened. Great! I thought as I opened up the hood to have a look, but I couldn’t see anything. In the end, I had to walk to the station, eating a cookie along the way. About half way there, this seeing-eye dog started barking at me and I dropped my cookie in a puddle. Then, as I was walking past a school, some kids who were playing soccer kicked a ball at me. It hit me right on the back of my head and it really hurt. Once I got to the train station, I bought a roundtrip ticket, but just as I was putting it in my pocket, I saw my train pull out of the station. What a day!
عجب روزی داشتم!
هفته پیش عجب روزی داشتم. موقعی که داشتم از خانه بیرون می آمدم دیدم که لگم نخ کش شده بود، بنابراین مقداری چسب نواری برای درست کردنش استفاده کردم. بیرون داشت باران سنگینی می بارید، بنابراین گالش هایم را به پا کردم و به سمت ماشین دویدم. به محض این که داخل شدم، سعی کردم استارت بزنم اما هیچ اتفاقی نیفتاد. در حالی که کاپوت را باز کردم تا نگاهی بیندازم، با خودم فکر کردم که عالیست! نمی توانستم هیچ چیزی ببینم. در نهایت، مجبور شدم تا ایستگاه پیاده بروم، در حالی که در راه بیسکوییت (کوکی) می خوردم. حدود نیمه ی راه، سگ راهنمایی شروع کرد به واق واق کردن برای من و بیسکوییتم از دستم در گودال آبی افتاد. بعد، زمانی که داشتم از کنار یک مدرسه عبور می کردم، چند بچه که داشتند فوتبال بازی می کردند توپی را به سمت من شوت کردند. توپ دقیقا به پشت سرم خورد و واقعا درد داشت. زمانی که وارد ایستگاه قطار شدم، یک بلیت رفت و برگشت گرفتم، اما زمانی که داشتم آن را توی جیبم می گذاشتم، دیدم که قطارم از ایستگاه خارج شد. عجب روزی!